سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها زنگاری چون زنگار مس دارند، پس آنها را با استغفار جلا دهید [امام صادق علیه السلام]
 
داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
پنج شنبه 94 دی 10 , ساعت 4:23 صبح

داستان بسیار خواندنی و پند آموز ارزش واقعی


یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
ادامه مطلب...

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
دوشنبه 94 دی 7 , ساعت 8:7 عصر

اثرات ازدواج با زیبا رویان (داستان آموزنده)

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.
اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند.
پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.
پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و
با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.
امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند. ادامه مطلب...

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
دوشنبه 94 دی 7 , ساعت 7:50 عصر

داستان پسر کوچک و تقاضا از پدر

مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت ، دم در پسر 5ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:20 دلار!
  ادامه مطلب...

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
دوشنبه 94 دی 7 , ساعت 7:32 عصر

داستان زیبای قضاوت

زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که
همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌ های شسته است و گفت : لباس‌ها چندان تمیز نیست.
انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد
اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد،
زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: “یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده..”مرد پاسخ داد:  ادامه مطلب...

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
یکشنبه 94 دی 6 , ساعت 4:46 صبح
داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است

پسرکمی گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.
  ادامه مطلب...
داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
یکشنبه 94 دی 6 , ساعت 4:46 صبح
داستان کوتاه یک گام هرچند کوچک

مصدفردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
  ادامه مطلب...

لیست کل یادداشت های این وبلاگ