سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه پاسخ‏ها همانند و در هم بود ، پاسخ درست پوشیده و مبهم بود . [نهج البلاغه]
 
داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
یکشنبه 94 دی 13 , ساعت 4:35 صبح

داستان کوتاه هدیه برادر (روح بزرگ)

شخصی  یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عیدهنگامی که او از اداره اش بیرون امدمتوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزندو آن را تحسین می کرد. او نزدیکماشین که رسید پسر پرسید:
این ماشین مال شماست آقا؟
او سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:برادرم به عنوان عیدی به من داده است.
پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری و بدون اینکه دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟
آخ جون ای کاش...؟
البته آن شخص کاملا واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند.
پسرمی خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت.
اما آنچه که پسر گفت سر تا پای وجود آن شخص را به لرزه در آورد:
ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت:
دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟اوه بله دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی
که از خوشحالی برق می زد گفت:
آقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
آن شخص لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید.
او می خواست به همسایگانش نشان دهدکه توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.
اما او باز هم در اشتباه بود. پسر گفت:بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که او صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند و تیز برنمی گشت.او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل می کرد.
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد:اوناهاش برادر... می بینی؟
درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. ادامه مطلب...


لیست کل یادداشت های این وبلاگ