سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال می فرماید : « ... همچنان بنده ام با کارهای مستحب به من نزدیک می شود، تا آنجا که دوستشمی دارم . در نتیجه، گوش شنوایش، چشم بینایش، زبان گویایشو قلب دریابنده اش می شوم . اگر مرا بخواند، پاسخش دهم و اگراز من درخواست کند، به او ببخشم» . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
شنبه 96 تیر 10 , ساعت 6:11 عصر

ضرب المثل پیش از چوب غش و ریسه می رود

ضرب المثل نرود میخ آهنین در سنگ , نرود میخ آهنی در سنگ فرو

روزی بود و روزگاری . در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا می کردند . هیچ کس نمی دانست آنها سر چه موضوعی با هم دعوا می کنند . تا اینکه یک نفر از آنها دیگری را زخمی کرد . مردم ، مرد زورمند را دستگیر کردند تا پیش قاضی ببرند و مرد کتک خورده را آرام کرده و صورتش را با دستمالی بستند . مردم ، مرد زورمند را کشان کشان می بردند .

وقتی عصبانیت او فروکش کرد مرد با خود گفت : دیدی چه بلایی سرخودم آوردم . او طلبش را از من می خواست . حرف بدی که نمی زند !! یکی از مأموران گفت : وقتی جناب قاضی به حسابت رسید آنوقت آدم می شوی . مأمورها او را به حضور قاضی بردند . قاضی پرسید : چه شده ؟

مرد زورمند شروع به گریه و زاری کرد . بعد هم با ناله گفت جناب قاضی من بی گناهم . زن و دو تا بچه دارم آبرو دارم به من رحم کنید . بعد هم برای اینکه دل قاضی را به رحم آورد با ناله و زاری ادامه داد . پایم درد می کند ، دستم درد می کند.  ادامه مطلب...

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
شنبه 96 تیر 10 , ساعت 6:5 عصر

داستان ضرب المثل هر چیزی تازه‌ اش خوبه الا دوست

ریشه تاریخی ضرب المثل, انواع ضرب المثل

 داستان ضرب المثل هر چیزی تازه‌ اش خوبه ، الا دوست ، در ادامه با ما همراه باشید

هر چیزی نوش خوبه به غیر از دوست

روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هرچند وقت یکبار با یکدیگر معامله می‌کردند و از آنجایی که هر معامله‌ای امکان دارد سودده یا زیان ده باشد، در یکی از این معامله‌ها متضرر شدند و هریک از آنها دیگری را در این زیان مقصر می‌دانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آنها شد. آنها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و کمتر یکدیگر را می‌دیدند و کمتر از پیش از حال یکدیگر خبردار می‌شدند. گاه پیش می‌آمد که دلشان برای گذشته و دوره‌ای که با یکدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ می‌شد ولی غرورشان اجازه نمی‌داد، اختلافشان را بر سر این معامله کنار بگذارند و به دیدار یکدیگر بروند.

بالاخره یک روز یکی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت کند تا اختلافشان را برای همیشه کنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار کنند و یا اینکه برای همیشه با هم قطع رابطه کنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت کند، برای اینکه مشکلشان را حل کنند و به در دکّان او بیاید. مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید که از او می‌خواهد تا به دکان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و کتابش را جمع کرد تا اگر دوستش سندی در محکومیت او رو کرد، او هم از سندها و مدارکش استفاده کند. و همین کار را هم کرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع کرد. اولی سعی می‌کرد دومی را متهم کند و دومی می‌خواست اولی را متهم کند تا اینکه سروصدایشان بالا گرفت. ادامه مطلب...

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
شنبه 96 تیر 10 , ساعت 6:1 عصر

داستان ضرب المثل یک کلاغ ، چهل کلاغ

داستان ضرب المثل یک کلاغ ، چهل کلاغ | داستان ضرب المثل

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری . و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند …. تا اینکه کلاغ دهمی گفت : ” جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “ و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند …. کلاغ بیستمی گفت :” ادامه مطلب...

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
شنبه 96 تیر 10 , ساعت 5:57 عصر

داستان ضرب المثل از خجالت آب شد

داستان ضرب المثل از خجالت آب شد | داستان ضرب المثل

آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد.

خلاصه عرق شرمساری که ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد.

عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شکستگی است که خجلت زده را یارای سر بلند کردن نباشد

و از فرط انفعال و سر افکندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید.

اما فعل آب شدن که در این عبارت به کار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده

که به صورت ضرب المثل در آید.نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از «بایزید بسطامی» پرسید.

شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت که درویش آب گشت و روی زمین روان شد.

در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : «یا شیخ، این چیست؟» ادامه مطلب...

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
شنبه 96 تیر 10 , ساعت 5:51 عصر

داستان ضرب المثل اشک تمساح می ریزد

داستان ضرب المثل اشک تمساح می ریزد | داستان ضرب المثل

گریه دروغین را به اشک تمساح تعبیر کرده اند.

خاصه گریه و اشکی که نه از باب دلسوزی، بلکه از رهگذر ریا و تلدیس باشد،

تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه کننده جامه عمل بپوشد.

سابقا معتقد بودند که غذا و خوراک تمساح به وسیله اشک چشم تامین می شود.

بدین طریق که هنگام گرسنگی به ساحل می رود و

مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شکم دراز می کشد.

در این موقع اشک لزج و مسموم کننده ای از چشمانش خارج می شود

که حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.

پیداست که سموم اشک تمساح آنها را از پای در می آورد. ادامه مطلب...

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
شنبه 96 تیر 10 , ساعت 5:48 عصر

داستان ضرب المثل قوز بالا قوز

داستان ضرب المثل قوز بالا قوز | داستان ضرب المثل

قوز بالا قوز

هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده

و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند.

یک قوزی بود که خیلی غصه می خورد که چرا قوز دارد؟

یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام.

از سر تون حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد.

اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته.

وارد گرم خانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند

و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند.

او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن.

درضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که آنها از ما بهتران هستند.

اگر چه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.

از ما بهتران هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست

ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند.

فردا رفیقش که او هم قوزی بود از او پرسید : «تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟» ادامه مطلب...

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
شنبه 96 تیر 10 , ساعت 5:43 عصر

داستان ضرب المثل هر که چاهی بکنه بهر کسی اول خودش دوم کسی

هر که چاهی بکنه بهر کسی اول خودش دوم کسی | داستان ضرب المثل

چون کسی به دیگری بدی کند یا در مجلسی یک نفر از بدی هایی که با او شده صحبت کند مردم می گویند آنکه برای تو چاه می کند اول خودش در چاه می افتد.

در زمان پیامبر اسلام  شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که می دید مسلمانان پیشرفت می کنند

و کفار به پیامبر اسلام ایمان می آورند خیلی رنج می کشید.

عاقبت نقشه کشید که پیامبر اسلام را به خانه اش دعوت کند و به آن محمد بن عبدالله آسیب برساند.

به این منظور چاهی در خانه اش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد آن وقت رفت نزد محمد بن عبدالله  و گفت :

«یا رسول الله اگر ممکن میشه یک شب به خانه من تشریف فرما بشید» حضرت قبول کرد، فرمود : «برو تدارک ببین ما زیاد هستیم.»

شب میهمانی که شد محمد بن عبدالله  با علی بن ابی طالب و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص.

آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که محمد بن عبدالله  روی آن بنشیند.

پیامبر اسلام بسم الله گفت و نشست.

آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب کرد.

بعد گفت حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می ریزم که پیامبر اسلام و یارانش با هم بمیرند.

زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان،

اما محمد بن عبدالله  فرمود : «صبر کنید» و دعایی خواند و فرمود: «بسم الله بگویید و مشغول شوید»

همه از آن غذا خوردند. موقعی که پذیرایی تمام شد پیامبر اسلام و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند.

زن و شوهر با هم شمع برداشتند که محمد بن عبدالله  را مشایعت کنند. ادامه مطلب...

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ